سدناسدنا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

خاتون خونه

دوری و دل تنگی ....

سلام دخترم امروز که دارم برات می نویسم کلی حالم گرفته و دلم میخواد گریه کنم چرا ؟اخه داشتم تلفنی با دوستم که خیلی هم باهم صمیمی هستیم صحبت میکردم که دیدم داره گریه میکنه به خاطر کار شوهرش باید زندگی شون ببرن شهرستا ن و از خانواده و دوستاش دور بشه طفلکی تاز از غربت دراومده بود و داشت زندگی میکرد اما به خاطر بیکاری شوهرش دوباره باید بره تو غربت دلم خیلی سوخت اخه دوست خیلی خوب ومهربون توی این زمانه خیلی سخت پیدا میشه اونم مثل  مهیا که از دوران دبیرستان تا الان که هردومون ازدواج کردیم و بچه دار شدیم با هم بودیم ولی بازم داریم دور میشیم . ولی چاره چیه .....زندگی باید کرد .......ایشالله هرجا که میره دلش خوش باشه و لبش خندون و ...
27 شهريور 1391

بدون عنوان

خدایا ..... خودت محافظ تمام فرشته های کوچولو باش. بازم دخترم سرماخوردی و یه کم حال نداری (اخه کو تا زمستون مامان شما همش فین قینتونه )و الان که دارم برات می نویسم تو خواب نازی .انشالله زودتر خوب بشی و مامان هرگز هرگز تو رو پریشون نبینه . امروز صبح با بابایی بردیمت درمانگاه و   از اونجایی که هر وقت دکتر لازم میشی یا  توی تعطیلاته  و یا اخر هفته ها ست و این بارشد نورالا نور هم شهادت امام صادق (ع) و هم فردا پنج شنبه ست و.... الهی فدات شم .من و بابایی خیلی دوست داریم عزیزم زودتر خوبه خوب شو  ...
22 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام.... دخمل نازم  تازه گیا یادگرفتی وقتی  برات  لی لی حوضک می خونیم با دستات تو هم اداشو در میاری .چند وقتی هم بود که دیگه شعر معروف و مخصوص خودت یعنی بیدو بیدو  رو نمی خوندی اما خدارو شکر بازم نوطقتون باز شد و گوش من و بابایی به این شعر خوندن شما مستفیض شد  تا بعد ... ...
21 شهريور 1391

اولین تلاش برای راه رفتن

الهی فدات بشم کم کم داری قدم بر میداری عزیزم دیشب من و بابایی کلی برات ذوق کردیم اخه نمی دونی که چطور داشتی سعی می کردی پاهاتو برداری و بذاری زمین  واااااااااااااااااااااااااااااااای خدا .جونمی جون   دخملم داره راه میوفته     ...
17 شهريور 1391

همه چی ارومه

سلام دخمل نازم این هفته برای من و شما در سکوت تمام گذشت اخه همش خونه بودیم و هیچ کار خاصی انجام ندادیم شما هم که الان چند هفته ای میشه که سرپات می ایستی اما هنوز قدم برنداشتی راستی مامان جونم از مشهد برای تو سوغات یه استخر بادی اورده بود که جمعه ی گذشته تو حیاط خونمون بردیم گذاشتیمت توش و حسابی اب بازی کردی اگه بدونی چه کیفی کردی دل من و بابایی رو که حسابی اب کردی من که بهت حسودیم شد و دلم استخر خواست .اینقدر اب بازی کرده بودی که شب ساعت 9خوابیدی و تا صبح یه تیک خوابیدی و حتی شیرم نخوردی ...
16 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاتون خونه می باشد